loading...

خواب ها و رویاهای من

گاهی اتفاقات عجیبی رخ می دهد که هیچ توضیحی برای آن نیست. در این وبلاگ از این تجربه ها می نویسم و همچنین از رویاهایم.

بازدید : 13
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 0:36

دست چپ من از مچ قطع شده بود. بدون خونریزی و درد. حتی بدون نگرانی.
دستم را با دست راست گرفته بودم و به آن نگاه می‌کردم و بدون عجله آن را جای خودش قرار دادم و جوش خورد. جای جوش خوردگی باقی مانده بود و حس می‌کردم ضعیف است. اما انگشتانم را حرکت دادم و خوشحال شدم.
به یک استادی نشان دادم و از او پرسیدم آیا باید به پزشک مراجعه می‌کردم؟

:تعبیرش را نمی‌دانم.
بیدار که شدم جستجو کردم.
چیزی که جالب بود این خواب یکی از جستجوهای رایج گوگل بود.
در تعبیرش هم نوشته بود یا عزیزی را از دست می‌دهید یا مالی را.
موفقیت در کسب و کار و سر به راه شدن اطرافیان هم تعبیر شده ا ست.
برایم مهم نیست تعبیرش.
بیشتر می‌خواهم بدانم این خوابها چیست.
چرا این همه نمادین است و این همه عمومیت دارد برای همه‌ی انسانها در همه‌ی فرهنگها و دورانها.

فکرش را بکنید
قطع شدن دست چپ از مچ یک نماد است برای یک نگرانی یا یک اتفاق. اما این نماد شخصی نیست و این نماد برای همه‌ی انسانها در همه‌ی دورانها مطرح است.
زبان و پیام کیست این خوابها.
چرا صریح و بی پرده حرفش را نمی‌زند.

شهید بهشتی و دانشجوی سید
بازدید : 7
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 0:36

او هیچ وقت از شوهر خود حرف نمی‌زد.
فقط یک بار عصبانی شد و به من گفت: "شوهرهای ما نمیر هستند" یعنی خسته شده ام و نمی‌دانم چرا شوهرم نمی‌میرد.
یک هفته بعد شوهر او مرد.

یک نفر دیگر هم برای تمسخر به بچه‌ها نگاه کرد و گفت: نگران نباشید. پدرتان سرطان دارد و به زودی خواهد مرد.
شاید حتی اولین بار بود که در تمام زندگی واژه‌ی سرطان را در خانه به کار می‌برد.

همان روزها متوجه شد خواهر خودش سرطان دارد.

شهید بهشتی و دانشجوی سید
بازدید : 12
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 0:36

هیچ وقت به شهید بهشتی فکر نکرده بودم یا در مورد او صحبت نکرده بودم یا اصلا ارتباطی عاطفی یا حتی فاتحه ای
فقط از دور اسم او را شنیده بودم.

یک دانشجو بود از سادات اصفهان و حتی فکر کنم از خیابان حسین آباد.
یک بار نامزدش برای کار اداری به من سر زد و برای اینکه کارش را انجام دهم این را هم گفت که قصد ازدواج دارند و وضع مالی خوبی ندارند.
مقداری پول پیش من بود برای کار خیر و یک لحظه تصمیم گرفتم به این زوج جوان بدهم برای ازدواج. اما تردید کردم که آیا محل مصرف این پول اینجاست یا نه
شماره تلفن نامزدش را به بهانه‌‌‌ای گرفتم تا بیشتر فکر کنم.

شب:
من کنار شهید بهشتی در یک پیکان سفید نشسته بودم و او بدون عبا بود رانندگی می‌کرد.
در شهر قم بودیم.

به او گفتم که گاهی انسان وظیفه‌ی خودش را نمی‌داند.
داستان آن دانشجو را گفتم و داستان پولی که پیش من است برای کار خیر و تردید من.

هیچ حرفی نزد.
اندکی ناراحت شد.
کنار رودخانه بین مصلی و پل توحید پارک کرد. ترمز دستی را کشید و با عجله پیاده شد.
در خواب من مطمئن بودم که رفت به این دو جوان کمک کند.

روز:
به نامزد آن خانم زنگ زدم و پول را به او دادم
خیلی تعجب کرد و گاهی هم به من سر می‌زد.
یک بار گفتم خوابم را.
فکر کنم این را هم گفت که نسبتی هست بین خانمش و شهید بهشتی.

چند روز پیش دارش می‌گفت آنها زندگی خوبی دارند و اهل کار خیر هستند. (تکثیر می‌شود هر رفتاری که ما داریم. خوب یا بد.)
خودشان هم یک بار پیام دادند سر قبر شهید بهشتی به یادتان هستیم.

پشت صحنه آموزش HeGerenade

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 96
  • بازدید کننده امروز : 95
  • باردید دیروز : 10
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 108
  • بازدید ماه : 97
  • بازدید سال : 108
  • بازدید کلی : 135
  • کدهای اختصاصی