او هیچ وقت از شوهر خود حرف نمیزد.
فقط یک بار عصبانی شد و به من گفت: "شوهرهای ما نمیر هستند" یعنی خسته شده ام و نمیدانم چرا شوهرم نمیمیرد.
یک هفته بعد شوهر او مرد.
یک نفر دیگر هم برای تمسخر به بچهها نگاه کرد و گفت: نگران نباشید. پدرتان سرطان دارد و به زودی خواهد مرد.
شاید حتی اولین بار بود که در تمام زندگی واژهی سرطان را در خانه به کار میبرد.
همان روزها متوجه شد خواهر خودش سرطان دارد.